🍃[P7) [The life)
در تاریک ترین نقطه ی شب است ک خورشید طلوع میکند!
ویو یونجی
لحظه ب لحظه در کند ترین حالت ممکن میگذشت، تازه شروع داستانه
لعنتی چی پیش خودت فک کردی؟! میخواستی نویسنده بشی؟ میخواستی پول در بیاری؟ میخواستی اخرین روز های عمر پدربزرگتو ب بهترین نحوه ممکن بسازی ن؟!
هه مسخرس حالا ب کجا رسیدی؟:)
پذیرایی تقریبا خالی شده بود، وسایل کجا بودن؟
پشت در!
اینجا کی قایم شده؟
ی ترسو! ول شاید واقعا ترسو بودن بتونه نجاتم بده! ترجیح میدم ی ترسو باشم تا ی هیولا ک ن کسی رو میشناسه ن چیزی متوجه میشه...
تنقلاتی ک توی خونه پیدا میشد رو روی زمین چیدم و روی پاهام نشستم تا بتونم راحت تر بشمارمشون.
+هوفف بزا ببینم اینجا چی داریم؟!
رامیون، سس گوجه! با سس گوجه میشه زنده موند؟🗿
هعی بیخیال یونجی بازم از هیچی بهتره! خبب دوباره رامیون، رامیون، بادوم زمینی، رامیون، رامیو...
وااا چ خبره!؟؟ چرا انقد رامیون اینجاس!! مث اینک تو بقیه ی عمر نکبت بارم باید فقط از رامیون تغذیه کنم!
کارای زیادی سرم ریخته بود. اینک تو اخرالزمان تنها بازمونده تو ساختمونی باشی ک توش پر از هیولاهایی شده ک برای نابود کردن زندگیت دست و پا میزنن سخته. خیلی سخت!
ول واقعا فقط من بودم؟
نمیدونم!
باید ی کادی میکردم... باید کمک میخواستم!
+عاااا هی صبر کن ببینم...
گ..گوشیم! گوشیم کجاست؟!
هول هولکی کل خونه رو زیر رو کردم
نیست!
+بیخیالل
خواهش میکنمم!!! (با صدای بلند)
شاید تو اتاق باشه...
ب سمت اتاق خواب پا تند کردم.
ی قدم، دو قدم، سه قدم...
سرم گیج میره. سیاهی... سیاهی... چشمام بازن ول جایی رو نمیبینم! چ خبره؟
و سوزشی تو ناحیه ی سرم...
(اصن حال هیچیو ندارماا!😐)
ویو یونجی
لحظه ب لحظه در کند ترین حالت ممکن میگذشت، تازه شروع داستانه
لعنتی چی پیش خودت فک کردی؟! میخواستی نویسنده بشی؟ میخواستی پول در بیاری؟ میخواستی اخرین روز های عمر پدربزرگتو ب بهترین نحوه ممکن بسازی ن؟!
هه مسخرس حالا ب کجا رسیدی؟:)
پذیرایی تقریبا خالی شده بود، وسایل کجا بودن؟
پشت در!
اینجا کی قایم شده؟
ی ترسو! ول شاید واقعا ترسو بودن بتونه نجاتم بده! ترجیح میدم ی ترسو باشم تا ی هیولا ک ن کسی رو میشناسه ن چیزی متوجه میشه...
تنقلاتی ک توی خونه پیدا میشد رو روی زمین چیدم و روی پاهام نشستم تا بتونم راحت تر بشمارمشون.
+هوفف بزا ببینم اینجا چی داریم؟!
رامیون، سس گوجه! با سس گوجه میشه زنده موند؟🗿
هعی بیخیال یونجی بازم از هیچی بهتره! خبب دوباره رامیون، رامیون، بادوم زمینی، رامیون، رامیو...
وااا چ خبره!؟؟ چرا انقد رامیون اینجاس!! مث اینک تو بقیه ی عمر نکبت بارم باید فقط از رامیون تغذیه کنم!
کارای زیادی سرم ریخته بود. اینک تو اخرالزمان تنها بازمونده تو ساختمونی باشی ک توش پر از هیولاهایی شده ک برای نابود کردن زندگیت دست و پا میزنن سخته. خیلی سخت!
ول واقعا فقط من بودم؟
نمیدونم!
باید ی کادی میکردم... باید کمک میخواستم!
+عاااا هی صبر کن ببینم...
گ..گوشیم! گوشیم کجاست؟!
هول هولکی کل خونه رو زیر رو کردم
نیست!
+بیخیالل
خواهش میکنمم!!! (با صدای بلند)
شاید تو اتاق باشه...
ب سمت اتاق خواب پا تند کردم.
ی قدم، دو قدم، سه قدم...
سرم گیج میره. سیاهی... سیاهی... چشمام بازن ول جایی رو نمیبینم! چ خبره؟
و سوزشی تو ناحیه ی سرم...
(اصن حال هیچیو ندارماا!😐)
۲.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.